به گزارش خبرنگار مهر، نشر نیماژ دومین چاپ رمان «اوراد نیمروز» نوشته منصور علیمرادی را با شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه، ۲۲۴ صفحه و بهای ۳۳ هزار تومان در دسترس علاقهمندان به رمان ایرانی قرار داد. چاپ نخست این رمان نیز در بهار امسال با همین مشخصات چاپ، منتشر شده بود.
از علیمرادی پیشتر کتابهای «تاریکماه»، «ساندویچ برای حیدر نعمتزاده»، «زیبای هلیل» و «شب جاهلان» را در زمینه ادبیات اقلیمی منتشر شدهاند. او به جز آثار داستانی، نوشتهها و جستارهای دیگری هم در زمینه فرهنگ شفاهی جنوب ایران دارد. رمان «اوراد نیمروز» نتیجه علاقهمندیهای این نویسنده به فضای بومی و فرهنگ شفاهی در کنار قصهنویسی است. این رمان دو روایت درهمتنیده را از سفر شخصیت اصلیاش به اعماق کویر لوت و زندگی عاشقانهاش با یک هنرمند تئاتر در تهران را شامل میشود. سفر او به کویر لوت، یک سفر جادویی است. از میان آثار او کتاب «تاریکماه» که موفق به دریافت جایزه ادبی هفتاقلیم شده است.
پیش از شروع متن رمان، این جمله از آلفونس گابریل درج شده است: «کسی که گرفتار افسون کویر شد تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد.» عناوین فصلهای رمان «اوراد نیمروز» به اینترتیباند: وادی بُهت، داننده اسرار صحاری صعب، ریسههای رخشان، گندمبریان، باد و برکه، شب زادروز، رویا، به یادم بیاور برف را باران را…، جنازه میریعقوب را کِی به زابل میآورند؟، شابان، بانگ خروس، چراغ، کاریز و دختر جوان، کوه خواجه ملکمحمد، مار و دوتار، زاری بر مزار آن شهریار جوان، برکه شعلهور، تهران، گورستان، عینک، شب سوگزاد، عروس، ستونهای نمک / بر این سرزمینِ سترون بنگر!، سایهسار چنارهای دَرَکه، پشت دروازههای بغداد.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
«کتیبه به خط کوفی بود، سختخوان، و البته که در گذر روزگار بسیاری از حروف برجستگی خود را از دست داده بودند. بعضی از کلمات بهکلی از بین رفته بودند. بهغیر از نام متوفی در شروع نوشته، که هنوز بهطور کامل خوانا بود، مابقی متن را باید یک کارشناس خبره خط میخواند. صد حیف که باطری گوشی شارژ نداشت. میدانست که دیگر هیچگاه به آن اقلیم پا نخواهد گذاشت. عین هیرمند زندگیاش داشت مسیر عوض میکرد. دل میکند از بسیار چیزها که در گذشته بر آنها سخت عاشق بود. میخواست به خانهاش برگردد، به دامان خانوادهاش، به زادگاهش و پشت به تاریخ مسیر زندگی را ادامه دهد. دیگر هیچگاه، هرگز هیچگاه، به آن حدود برنمیگشت. به این سرزمین صعب، به این سدوم سوخته لمیزرع که سالهایسال ذهنش را درگیر کرده بود و در نهایت این شیدایی او را تا مرز مرگ پیش برده بود.
در سایه این دیواره تراشخورده جنازه آن مَلِک نگونبخت برای ابد خفته بود. کسی که روزگاری سیهزار سوار سیستانی ملازم رکابش بودند و مثل هیرمند که به دور کوه خواجه حلقه میشد، طوافش میکردند، امروز تنها و بیکس در سینه کوهی کبود در پرتترین جای جهان زیر خروارها خاک از یاد رفته بود.»
نظر شما